حالم بهتر شده بود اما هنوز گمان میکردم قدرت جاذبه ده برابر شده است. بندنم احساس خستگی مفرت داشت. سرم به اندازه وزنه ده تُنی بروی گردنم سنگینی می کرد اما از روز قبل حالم جا آمده تر بود. درست نمیدانم دو روز به ولادت امام هشتم بود یا سه روز. اما میدانم، حسرت سفر مشهد به دلم سنگینی میکرد آن هم با آن حال روحی مفتضحی که من داشتم. خودم و مامان تنها بودیم. مامان مثل اینکه چیزی یادش بیاید گفت: نرگس یه اتفاق جالبی افتاد. داداشت باهام صحبت کرد و گفت که به طاها(پسر عموم) گفته وقتی رفتی مشهد توی حرم برای آبجیم دعا کنی تا زودی حالش خوب بشه. بچم وقتی داشت برای من میگفت، اشک توی چشماش حلقه زد.

مامان تعریف میکرد و همان لحظه خودم به وضع حقله بستن اشک در چشمانم را حس کردم. فکر نکنم مامان فهمیده بود چون به حدی اب در چشم و بینی ام آن چند روز روانه شده بود که فرصت اشک نبود. قلبم پر کشید بیش برادر عزیز تر از جانم. به وقت هایی که اون ناخوش احوال می شد و من مثل مرغ سر یا پر کنده می شدم. حقیقتا جانم بود. با حال بدش تب دار و عصبی می شدم. اما ان حرف مامان برایم خیلی شگفت انگیز و قشنگ و پر از حس خوب بود. نمی دانستم اینقدر برای برادر 7 ساله ام ارزش دارم. حال بماند چقدر در اعماق دلم قربان صدقه اش رفتم. اما همین دعای کودکانه اش به من فهماند من حق ندارم حتی برای درد کوچک و پیش پا افتاده ای مثل سرماخوردگی به خودم فشار بیاروم و تسلیمش شوم چه برسد بلایی مثل کنکور که میدانم عزیزانم چقدر نگرانم هستند. خانواده عزیزم♥️

قصه های منو برادر جان (۴)

برادر قصه های منو برادر جان (5)

کار درست

مامان ,روز ,برادر ,مثل ,اشک ,حال ,می شدم ,شده بود ,شدم حقیقتا ,حقیقتا جانم ,جانم بود

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

c3bio برترین برند آموزش دوره هایMBA-DBAدر مشهد مطالب اینترنتی مای فایل انجمن ادبی فرتاش درد نیوز درخواستی|دانلودفیلم|دانلودسریال|دانلودموزیک دانلود کتاب پی دی اف khadamatejtemaei مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم.